×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× !-- start cod {roozgozar.com} -- center=text/java src=http://roozgozar.com/clock/01/cod/02//centerbra target=_blank href=http://roozgozar.com/clockfont face=tahoma style=font-size: 7pt; text-decoration:none color=#008080/font/a/center !-- end cod {roozgozar.com} --
×

آدرس وبلاگ من

alireza121.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/alireza121

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

سلطان و هیزم شکن

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد .در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند! گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن .پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟ پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است

یکشنبه 19 آبان 1392 - 11:58:52 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم